۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه

No Money No Honey

تو راه برگشت بودیم، سوار بر تاکسی و بازگشت به پاریس؛ راننده تاکسی فکر می‌کرد اگر بلند بلند صحبت کنه ما بهتر انگلیسی‌اش را متوجه می‌شیم! بی‌امان داد می‌زد و از زندگیش می‌گفت: "کینگ رو دوست دارم، از وقتی اومده همه‌چی رو درست کرده، تایلند این شکلی نبود که!".

پرده آخر؛ درآمد 300، رتیل سرخ‌شده 500

ازش پرسیدم زندگیت رو هم دوست داری؟ جواب داد: "آره معلومه که دوست دارم، از ساعت 6 5 بعد از ظهر کار می‌کنم تا 7 صبح، بعدش میرم خونه و مواظب پاپا و ماما هستم، غذا درست می‌کنم و بهشون می‌دم، بعدش می‌خوابم تا دوباره شب بشه و بشینم تو تاکسی".

ـ درآمدت چقدره؟

: ماهی 1500 بت اما میدونی که پائین‌ترین درآمد 300 بته اینجا؟

300 بت؟ یادمه شب گذشته وقتی از چرخ سوسک و ملخ و عنکبوت سرخ‌شده قیمت گرفتم گفت هر عنکبوت (شما بخونید رتیل) 500 بت است!‌

ـ ازدواج کردی؟

: نه!

ـ عشقی تو زندگیت داری؟

: نه! اینجا دخترها دنبال مهندس و دکتر هستند، کسی به من توجه نمی‌کنه، درس نخوندم، فقط تا

 اول دبیرستان رفتم و بعدش پدر و مادرم دیگه پول نداشتند منو بفرستند مدرسه. 

No Money, No Honey


۱۳۹۱ آذر ۲۴, جمعه

شب ششم بانکوک؛ خستگی و رستوران کاندوم

این چند روزه با دیدن اسم تایلند، ترانس‌سکسوال‌ها یا لابد کاندوم بازدید وبلاگ بالا رفته، نمیدونم کسی اصلا بقیه حرفها‌ رو میخونه یا نه، بعضی‌ها مسخره می‌کنند که باز یک ژورنالیست رفت تایلند، یکی دیگه میگه مقاله تکراری از ترانس‌ها و لابد یکی میاد عکس‌های پائین رو میبینه و میره؛ اما وبلاگ خونه منه، اولین بار هم هست به آسیای شرق اومدم، در نتیجه هر چه در نگاه اولم از این تجربه باشه در وبلاگم می‌نویسم، اونهایی که با سرچ رسیدند اینجا یا می‌تونند این تجربیات شاید کم‌رنگ اما برای من جالب رو بخونند یا می‌تونند اگه دنبال مساله خاصی هستند بیخیال بشن و به سرچشون ادامه بدن. این وسط یک عده هم منو به جاسوسی باز متهم کردند، نمی‌دونم کجای این حرفها جاسوسیه!

فرق وبلاگ با روزنامه، سایت، رادیو یا هر رسانه‌ای اینه که من از خودم می‌نویسم از یک نگاه شاید برای اونهایی که دنبال یک نگاه گذرا هستند وگرنه اگر بنا بود مقاله‌ بنویسم که در یک رسانه منتشرش می‌کردم.

امروز کارگاه خسته‌‌کننده بود، فکر کنم همه دیگه کم آوردند، هر روز از ساعت 9 صبح تا 8 شب برای آموزش و یادگیری انرژی زیادی می‌خواهد که با گرمای اینجا، بدون تفریحی و فشار کار هماهنگی ندارد، خصوصا وقتی کار به بخش ادیت ویدئو می‌رسه.

بچه‌ها بی‌وقفه از روز گذشته مشغول ادیت ویدئوهاشون بودند، بعضی‌هاشون فکر می‌کردند که این کار انگار قراره تو تلویزیونی پخش بشه برای همین حساسیت‌ زیادی داشتند، بعضی‌ها هم از زیر کار در می‌رفتند؛ "وجود" دختر یمنی نصف کلاس‌ها رو نیومد و در جواب محبوبه و من گفت: "نگران نباشید، خودم یاد میگیرم"، یه جورایی به خاطر این که به تازگی از کشورش به نروژ پناهنده شده فکر میکنه خیلی آدم مهم و خاصی است و رفتارش به شدت خودخواهانه و از بالا به پائینه، امروز باهاش حرف زدم و گفتم رفتارت خوب نیست، بقیه رو از خودت زده می‌کنی یکی هم نبود بگه باز تو با این همه عیب و ایراد شدی مصلح جمع!




تا ساعت 8 شب، به جز ابا که ویدئوش در مورد تراجنسی‌هاست بقیه کارهایشون رو برای فردا آماده کردند، فردا صبح بعد از نمایش ویدئوها، آموزش تبلیغات و پخش کارهای ساخته شده رو داریم و همین طور امنیت اینترنت (که خدا رو شکر شاگردم تو این یکی بلکه یک کم یاد گرفتم) و از ظهر به بعد همه خلاص می‌شوند.

خوبی وبلاگ، شبکه‌های اجتماعی یا همین اینترنت (با همین سرعت کم اینجا) اینه که از زمین و 
آسمون دوستانی پیدا می‌کنی که می‌تونی روشون حساب کنی یا از کمکشون استفاده کنی، به لطف همین چند پست، تعدادی از هموطنان رو در تایلند و مالزی پیدا کردم که با نظرات و انتقاداتشون کمکم کردند.


یکی از این دوستان آدرس یک رستوران رو بهم داد، رستوران "کاندوم"، بعد گفت نگران نباشید، اونجا هیچ خبری از روابط جنسی نیست، جای جالبی است و سورپرایز می‌شید! به بچه‌ها گفتم با همه خستگی امشب می‌خوام برم ببینم داستان این رستوران چیه، به جز محبوبه که خیلی خسته بود و ابا که کارهایش مونده بود بقیه اومدند. با تاکسی رفتیم و تا "ترن آسمانی" (که به قول دوست ناشناخته یک پله از خدا پائین‌تره) برگشتیم. 





۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه

روز چهارم و پنجم؛ تراجنسی‌ها در تایلند

روز چهارم سفر از شدت خستگی و کار تعریف کردنی نداشت؛ یا سر کارگاه و تو اتاق خواب بودم یا مشغول فیلمبرداری با بچه‌ها اما روز پنجم یعنی همین امروز پر بود از تجربه‌های عجیب و دوست داشتنی.


صبح طبق معمول چند شب گذشته به دلیل دو ساعت خوابیدن به سختی بیدار شدم، امروز تا ظهر آخرین مهلت بچه‌ها برای فیلمبرداری بود و اونهایی که هنوز ویدئوهاشون کسری داشت برای تکمیل، از هتل خارج شدند و بقیه مشغول تمرین ادیت بودند.

سلما و ابا (دفعه‌های قبل اسمش رو اشتباه نوشته بودم) تصمیم گرفتند با توجه به ویدئوهای موجود از میدان تحریر در یوتیوب به گپ بنشینند و من و محبوبه ازشون فیلم بگیریم تا بعد از این که همه  
ویدئوهای خودشون رو ساختند به عنوان نمونه بهشون نشون بدیم.



سه پایه‌‌ام مشکل داشت برای همین بیشتر از این که حواسم به حرف‌های بچه‌ها باشه، مشغول صاف نگه داشتن دوربین بودم. قرار شد فردا با ابا در مورد تجاوزهایی که در میدان تحریر اتفاق افتاده گفتگو کنم. برام جالبه بدونم نظر خودش که همون شب‌ها رو تو خیابون‌ها بوده چیه و در مورد حضور اخوان المسلمین چی فکر می‌کنه، در نتیجه موضوع روزنوشت‌ فردا هم مشخص شد.

سوژه‌ای که ابا برای ویدئوی خودش انتخاب کرده، تراجنسی‌ها (ترانس سکسوال‌ها) است، شب گذشته به طور تصادفی یک رستوران جلوش ظاهر شده که تراجنسی‌ها اداره‌اش می‌کردند و اون‌ها از قصه‌هاشون براش گفتند اما قصه تکمیل نشده و شات‌های خوبی هم نگرفته بود در نتیجه امشب با هم رفتیم و از اونجایی که مدت بیشتر از یکماه است که خودم روی این سوژه کار می‌کنم با 
خوشحالی استقبال کردم (امیدوارم این مقاله زودتر منتشر بشه).

۱۳۹۱ آذر ۲۱, سه‌شنبه

روز سوم بانکوک؛ شب‌نشینی، خنده، گریه و جنبش زنان

بعضی آدم‌ها بدون این که بدونند با همدیگه در یک جریان شنا می‌کنند، وقتی‌ هم که متوجه این هم‌ جریانی می‌شوند بازهم از نو تعجب می‌کنند. همیشه همسفری برام با محبوبه عباسقلی‌زاده پر بود از بحث‌های شیرین، گریه و خنده و یه عالمه خاطره. امشب هم از اون شب‌های به یادموندنی شد.

این پست رو هم برعکس شروع می‌کنم؛ از شب تا صبح و کارگاه و برنامه فردا

بعد از کارگاه امروز، خسته و در حالیکه شب گذشته فقط یکساعت و نیم خوابیده بودم به  اتاق برگشتم، از ظهر که علی (همسر گرامی) خبر ورم دست محمد و بیمارستان رفتن رو بهم داد از شدت نگرانی تو خودم بند نبودم و با این که قبل سفر نگرانی عجیبی داشتم باز هم قاطی کردم که چرا وقتی من نیستم دست پسرک باید گچ گرفته بشه. بالاخره با زور و دعوا در حالیکه از چت کردن بدش میاد نشست پای اسکایپ و دستش رو بهم نشون داد.

از ظهر (به وقت تایلند) بغض داشتم و به خودم می‌پیچیدم تا زودتر کارگاه تموم بشه و بیام ببینم تکلیف دست این جوجه چی شده، آخرش هم چت رو نصفه نیمه رها کرد و رفت تا به قول خودش: "یه دستی ببینم چه بازی میتونم انجام بدم"!


ساعت شام شده بود، با محبوبه رفتیم دو تا ساختمون دورتر از هتل تا فشار کار و عصبی‌مون رو با یک شام و شاید نیم ساعت گپ کم کنیم و بعد هم بخوابیم البته الان ساعت 3 صبحه و من همچنان بیدارم. بحث امشب بی‌خوابی هم داشت!

اولین روزی که محبوبه اومد پاریس به اتفاق خبرنگار رادیو فرانسه رفتیم فرودگاه، تو راه رسیدن به خونه از اهدافمون گفتیم، من هنوز گیج بودم و به دلایل بسیاری تو حباب زندگی می‌کردم، محبوبه همونجا گفت: "میخوام یک تلویزیون اینترنتی زنان راه بیاندازم"، یک سال و نیم بعد تلویزیون راه افتاد و شدیم همکارتر از قبل.

جدا از خاطره‌گویی ازش پرسیدم: "من به خاطر روزنامه‌نگار بودن در خیلی از کنفرانس‌های سیاسی برای پوشش خبری حضور داشتم، همیشه نقش فعالان جنبش زنان یا کمرنگ بود یا اصلا حضوری  وجود نداشت، مگه میشه کار مدنی رو از سیاست جدا کرد؟ چرا هیچ‌کس حاضر به شرکت نیست؟"

۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

روز دوم بانکوک؛ درخواست ویزای تروریسی


روز دوم اقامت در بانکوک بعد از یک خواب سنگین، طولانی و آروم شروع شد؛ ساعت نه صبح باید سر کارگاه آموزش "شهروند خبرنگاری تصویری" به عنوان دستیار استاد حاضر می‌شدم. سر صبحانه با فعالان کشورهای مختلف آشنا شدم؛ نرگس، زینب، سیمین و مریم از افغانستان، سلما و عبا از مصر، وجود از یمن و اسرا از لیبی فعالان حقوق بشر، ژورنالیست یا فعالان سیاسی در کشورهای خودشون هستند که برای آموختن تهیه ویدئوی شهروند خبرنگاری به تایلند اومدند.


نرگس، سلما و اسرا حجاب دارند و مشکلی هم با این مساله ندارند، یکجوری فرهنگ خودشون 
می‌دونند تا این که مذهب. بعد از یکساعت و نیم کلاس تئوری همگی با هم برای تمرین کار عملی به خیابون‌ها رفتیم (نگه داشتن همه با هم خیلی سخت بود و کلا درگیر گم نشدن بچه‌ها بودم)! وقتی برگشتیم تو کارگاه قرار شد هر کس ایده و داستان خودش رو با عکس یا فیلم‌هایی که گرفته بود برای بقیه بگه تا همه کمک کنیم سوژه فیلم کوتاهش آماده بشه تا در آخر کارگاه بتونه نمونه کاری ارائه بده.

نگاه همه‌شون به خیابون‌هایی که توش رفتیم جالب و معترضانه بود، کسی به چشم توریست به جزئیات خیره نشده بود یا هوای گرم مساله‌اش نبود. این اولین قدم مثبت شمرده می‌شد. یکی از کودکان خیابونی می‌گفت، یکی دیگه از توریست‌هایی که اینجا خوش می‌گذروندند و زیر پوست شهر رو نگاه نمی‌کردند (اما مگه قراره توریست زیر پوست شهر رو نگاه کنه؟) بهش پیشنهاد دادم به این فکر کنه که چه تبلیغاتی اینجا رو توریستی کرده؟ کی مسئولشه و این همه درآمد از توریست چیش به مردم میرسه. اما کار سنگینی بود و با نصف روز فیلمبرداری و اونهم اولین تجربه کار نمی‌شد به 
این سوژه پرداخت اما اشتیاق دختر یمنی عالی بود.

۱۳۹۱ آذر ۱۹, یکشنبه

بانکوک در یک نگاه


با خودم قرار گذاشتم از امروز به مدت ده روز که در بانکوک هستم، هر شب برداشت‌ها و نظراتم رو از بخش کوچکی از آسیای شرق که همیشه برام کشف‌نشدنی و غریب بود در وبلاگم بنویسم؛ 
!خوشحالم هتل در مرکز شهر قرار داره، اینجوری میشه نبض شهر رو لمس کرد، بدون توهم

از شب تا هتل

یکبار هم قصه رو برعکس بخونیم بد نیست؛ اینجا شب شده، کوچه پس کوچه‌ها پر از جمعیته، مردم یا در حال خوردن غذاهایی هستند که اسمشون رو نمیدونم یا دراز کشیدند و یکی پاهاشون رو با روغن چرب کرده و ماساژ میده، یا این که مشغول خرید کردن از دستفروش‌ها   هستند. (با این که عکس ها رو چرخوندم بازم برعکس میان)
  









۱۳۹۱ آبان ۳, چهارشنبه

آدم‌ها می‌توانند تغییر کنند


یکی از مسائلی که همیشه با برخوردهای شدید روبرو بوده، تغییر آدم‌هاست. تغییراتی که از جانب انسان‌های صاحب سبک، نفوذ 
.و قدرت اتفاق می‌افتد. در سیاست این تغییرات برخوردهای بیشتر و موضع‌گیری‌های بیشماری را همراه می‌شود

 موضع‌گیری‌هایی که به دور از کینه‌ورزی یا شوق جنجال ایجاد می‌شود اگر در جای درست به کار رود تاثیرگذار خواهد بود
این که چرا در سیاست سوال‌ها بیشتر است تنها به "مسئولیت" سیاستمدار باز می‌گردد. هر چقدر مسئولیت بیشتر باشد وظیفه پاسخگویی هم بزرگتر خواهد بود اما این سوال در میان آدم‌ها و جوامعی که همیشه یا اتهام می‌زنند یا مورد اتهام قرار می‌گیرند بیشتر است.

وقتی متهم سیاسی نباشد، واکنش‌ها بستگی به رفتار او دارند، هرگاه سر و صدایی به پا کند انگشت‌‌های اتهام و تقصیر به سمتش اشاره رفته و موجی از واکنش‌های هیجانی ایجاد می‌کند. رفتاری که ناشی از فرهنگ مقصریابی ماست. اگر گلشیفته فراهانی لباس از تن می‌کند ما نقاب از چهره می‌دریم.

در جامعه ایران به علت فرهنگی که جا افتاده، همیشه افراد به دنبال مقصر می‌گردند؛ کودکی که گلدانی را شکسته مقصر است و باید تنبیه شود، در مدرسه،‌ دانشگاه هم همان کودک همیشه مورد اتهام قرار میگیرد آن‌هم بدون در نظر گرفتن شرایط یعنی ما از ابتدا دادگاه‌های غیرعادلانه برگزار می‌کنیم. آن کودک روزی پدر و مادر می‌شود و فرهنگ خود را به فرزندش منتقل می‌کند در نتیجه آدم‌ها همیشه مقصرند!

در زندگی‌های روزمره‌مان هم اگر اتفاق خوبی رخ می‌دهد باز هم دنبال عامل آن اتفاق خوب می‌گردیم. حاضر نیستیم شرایط، محیط و عوامل را قدر بنهیم. مدام به دنبال عامل می‌گردیم که یا تقدیرش کنیم یا تکذیب!

روزی که گلشیفته سینه‌های خود را در دست گرفت بسیاری چوب خطا به سمت او گرفتند. عده‌ای اما به حمایت از او جامه‌ها دریدند و چه بسا دعواهای حقیقی و مجازی برپا شد. برای من اما خانواده‌اش و جایگاه پدر، مادر و خواهرش مهم بود. اما او راه 
خود را انتخاب کرد و امروز در حوزه خودش نسبت به جایی که ده سال پیش داشت پیشرفت کرد


۱۳۹۱ تیر ۲۵, یکشنبه

تمنا

نفست به شماره می افته, نه ... شایدم نفس عمیق میکشی
آهسته و آروم
از درون میلرزی... خون توی صورتت جمع شده و چشمات جرقه میزنهدستات عرق میکنه و خودکار, تلفن یا هرچی تو دستته زود می افته
دندونات رو روی هم فشار میدی و احساس سیری میکنی
بوی نم میاد...  بوی علف تازه بارون خورده
خب... بسه
نفس عمیق بکش و برگرد رو زمین
صبح ساعت 8 باید بری سر کار تا 8 شب
کلی کارهای عقب مونده داری که انجام ندادی

پاشو... بوی نم نیست, بوی لباس های خشک نشده روی بند رخته
علف هم نیست کفشهات گلی شده است که هنوز پاکشون نکردی

احساس سیری و دندون فشار دادن هم مال عمل معده ای است که تازگی داشتی
همه چی از دستات می افته؟ برو آزمایش بده شاید ام اس داری میگیری
چشات جرقه میزنه, خون تو صورتت جمع شده و میلرزی؟ 
میگن علائم گواتره

نفست به شماره می افته, نفس عمیق میکشی

همه تمنات رو توی واقعیت زمین قورت بده



۱۳۹۱ تیر ۱۵, پنجشنبه

دنیا هم می باره


بعضی وقت ها دنیا هم برات می باره
آسمون که هیچ
زمین و زمان برات می باره 
نمیدونم از کجا و چرا می خوری... فقط میخوری
بلند میشی و میشینی اما باز هم میزنه
امروز تهدیدش کردم؛ گفتم اگه مردی بیا بشین جلوم با هم بحث کنیم, می خوای بگی اشتباه داشتم تو زندگیم؟ جواب میدم توی خداییت اشتباه داشتی من که سهلم
میخوای بگی عادلی؟ بهت میگم بیخیال تو اصلا عدل نمیدونی چیه, یک کم سرت رو گرداگرد همین یک دونه کره بچرخون میفهمی که عدل هم نداری. 
بارون گرفت
اما چه فایده؟
یاد روزهای ایران افتادم... 
از زمین خون میجوشید و از آسمون بارون میومد
بچه ها میخوندن
"اشک خدا در اومد" 
بارون گرفت 
اما به بارونش هم اعتمادی نیست

۱۳۹۱ تیر ۱۴, چهارشنبه

علی مصلحی, روزنامه نگار و وبلاگ نویس بازداشت شد

خبرهای بازداشت عادی نشدند, هر روز یک بازداشت دیگه و هر روز یک روزنامه نگار دیگه
این "نوشتن" چقدر سنگینه که تابش نمیارن

علی مصلحی, روزنامه نگار و وبلاگ نویس که در کاشان بازداشت شده
باز هم بازداشت و باز هم بی خبری خانواده ها
به همین راحتی

بیخود نیست ایران رو بزرگترین زندان روزنامه نگاران ثبت کردند

یک روز مسعود و مهسا
یک روز بهمن
یک روز تبعید
یک روز شکنجه
یک روز تحقیر

روزها میگذرن و میگذرن تا همه روزها به اسم یک سلول ثبت بشه 

سلول هایی که هرچقدر دور, هر اندازه تاریک باشه باز هم سلوله

انفرادی سلوله
عمومی سلوله
حیاط زندان سلوله
اوین سلوله
تهران
ایران
سلوله
تبعید هم سلوله

۱۳۹۰ بهمن ۲۱, جمعه

خ مثل شهرزاد، ح مثل گیسو

بعضی آدم‌ها مثل جواهر می‌مونند؛ باید کشفشون کنی شایدم یک کاری کردی تو دنیا بدون این که خودت متوجه شده باشی  و اون گنج یکهو جلوی راهت سبز شده. کمترین کاری که می‌تونی انجام بدی اینه که قدرش رو بدونی، پای رفاقتت بایستی تا خود رفاقت جلوت زانو بزنه! جواهر می‌تونه دوستت باشه، استادت بشه، یار غارت بمونه و تنها کاری که نباید بکنی اینه که مراقبش نباشی. مراقب رفاقت‌هات

دلم می‌خواهد یک روز بتونم از دو نفر بنویسم؛ دو نفری که تو زندگیم مثل جواهر وارد شدند و موندند و من سعی کردم و می‌کنم که قدردونشون باشم. قدردون بودن‌ها و درس‌هایی که بهم دادند

به ترتیب زمان نفر اولی که تو زندگی و سر راهم کشف شد، شهرزاد فرامرزی بود همونی که به گفته خودش «خاورمیانه سوژه‌اش نیست و زندگیشه» ـ به نقل از گفتگویش در تلویزیون زنان ـ نامزد جایزه پولیتزر و یک خواهر مهربون که تو روزهای بی‌پناهی بیروت، خونه و دلش پناه من و ما شده بود، بهم راه نشون میداد، انگیزه میداد و با بودن و حرفها و درسهاش هولم میداد که راه بیافتم. کنارش نشستم تا از خاطراتش بگه، همون خاطراتی که مو رو به اندام آدم راست میکنه؛ از روزهای جنگ بیروت و خبرنگاریش در آسوشیتدپرس برام میگفت، وقتی که برای شمارش جسدها باید میرفت زیرزمین جایی که جنازه ها رو تو کیسه کرده بودند و باید کیسه‌ها رو می‌شمرد تا تعداد درست کشته شده‌ها دستش بیاد. دلم می‌خواهد یک روز بتونم ازش همون اندازه که «باید» بگم و بنویسم

نفر دوم گیسو جهانگیری؛ رئیس بنیاد آرمان‌شهر است، رفیق، یار غار و پناه سرگردونی‌های پاریس ـ انگار آدم‌ها کلا سرگردون به دنیا میان، سرگردون می‌مونند و کاش سرگردون نمیرن ـ تو روزهایی که هجرت و درد یتیمی همه وجودم رو از هم پاره پاره کرده بود و هیچ‌کس نبود که بتونه منو از دنیای گرد زمین! بیرون بکشه تنها کسی که صدایی از جهان بیرون بود خود گیسوی نازنینم بود. صدایی که مسیر رسیدن به مقصد رو نشونم داد و خودمو به خودم برگردوند، کمک کرد آوارگی رو بهتر بشناسم، بدونم نه اولی هستم نه آخری، نه بهترین و نه بدترین. کنارم ایستاد تا ساقه‌های شکننده‌ام بپیچه به تکیه‌گاه   تنش و بالا بره ـ هرچند هنوز خیلی کوچیکه این ساقه‌ها اما به تکیه‌اش قد کشید ـ سایه انداخت رو پوست سوخته‌ام تا تاول روزگار آروم بگیره. «باید» از او هم بنویسم، نه برای خودش که برای خودم

این چند پاراگراف فقط برای این نوشته شده که یادم بمونه جواهرها به راحتی تو زندگی‌ آدم‌ها قرار نمی‌گیرند، حتما   یک جایی یک کاری کردی که این نصیبت شده، بهش میگن «چرخه پروانه*» ! نوشتم که یادم باشه «مراقبت» از یک   رابطه مهم‌تر از به‌دست آوردن اون رابطه است، یادم بمونه از «نوشتنی‌ها» باید نوشت، یادم بمونه آدم تو دنیا زیاده اما «انسان» کم پیدا میشه ـ بابام همیشه می‌گفت ـ یادم بمونه اشک زیاد ریخته میشه اما بعضی شونه‌ها همیشه گیرت نمیاد، دلتنگی زیاده اما خیلی دل‌ها همیشه قسمتت نیست

شاید باید دو روز رو بهشون اختصاص بدم؛ روز خبرنگار از آن شهرزاد و روز حقوق بشر از آن گیسو  
ــــــــــــــــــــــــ
BUTTERFLY EFFECT*   

۱۳۹۰ بهمن ۲۰, پنجشنبه

به رسم غبارروبی

مدت‌هاست که این خونه درش خاک خورده و بسته شده حالا این که چی شد دوباره درش رو باز میکنم بماند اما هنوز هم در مبارزه با سایت نویسی، وبلاگ نگهش می‌دارم

آرشیوهاش رو کامل نکردم؛ از همون روزی که رها شد وفادار باقی مونده و تنها یک مشت کاغذپاره‌های خط‌خطی تو کشوها اضافه کرده برام

خلاصه که غبارروبی‌اش کردم، پرده و مبلمان براش خریدم، شیشه‌هاش رو برق انداختم که شاید از دلم هم غبارروبی‌
 کنه