۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

هبوط در پهنای دریا

زمان خوبی برای رفتن بود؛
توی این روزها که هیجان از یک‌سو و تلخی ایام برای همه از سوی دیگر صبر و قرار را از همگان ربوده است زمان خوبی برای رفتن بود.

خنکی منطقه‌ای دورافتاده در کوه‌های لبنان که در مه و آرامشی غریب صورت شلاق‌ خورده از زمانه‌مان را به آرامی نوازش می‌کرد.

نور گنبد سفید رنگش از دور در چشمان خسته از راهمان درخشید.

این نه سفرنامه است و نه من سفرنامه‌نویس؛
تنها وصف عظمتی غریب

و

آرامش، صبر و سکوت
این‌بار آرامش و صبر و سکوتش را با یک دنیا سوال و حیرت در غروبی مثال زدنی ترک کردیم؛

هبوط مکافات انسان بودن همه‌ی ما بود و هست.

(مزار ایوب پیامبر ـ هفتاد کیلومتری جنوب شرقی بیروت)

۱۳۸۸ اردیبهشت ۴, جمعه

سینمای بی‌پرده‌ی دادگاه‌های ایران

دادسرای عمومی و انقلاب کارکنان دولت با ارسال اخطاریه ای برای خانواده دکتر زهرا بنی‌یعقوب اعلام کرد؛ برای همه متهمان این پرونده در خصوص قتل عمد قرار منع تعقیب صادر شده است. این نامه امروز، سوم اردبیهشت ماه، از سوی شعبه اول بازپرسی دادسرای ناحیه 28 کارکنان دولت ابلاغ شده است.
ابوالقاسم بنی‌یعقوب، پدر زهرا با اعلام این خبر به کانون زنان ایرانی گفت: "معنای این قرار منع تعقیب این است که همه متهمان این پرونده از قتل عمد تبرئه شده‌اند. یعنی قاضی دادگاه به همه مدارکی که ما و تیم وکلا کرده‌اند، کاملا بی‌توجه بوده است."
زهرا بنی‌یعقوب، پزشک 27 ساله، که در حال انجام داوطلبانه طرح خدمات پزشکی در یکی از روستاهای دور افتاده کشور بود، روز جمعه بیستم مهرماه سال 1386 ساعت 10 در پارک همدان به همراه نامزد خود توسط ماموران ستاد امربه معروف به دلیل نامشخص بودن وضعیت تاهل، بازداشت و به ستاد منکرات منتقل شد. دو روز بعد مأموران بازداشتگاه اعلام کردند که زهرا خود را در راهروی ‏طبقه دوم بازداشتگاه با استفاده از پارچه پلاکارد تبلیغاتی حلق‌آویز کرده و جان باخته است.‏ اما خانواده زهرا با اعتقاد به اینکه فرزندشان کشته شده است از مسوولان ستاد امر به معروف همدان شکایت کرده‌اند.
عبدالفتاح سلطانی، یکی از وکلای مدافع این پرونده نیز در این باره گفت: "ما هنوز از جزییات قرار صادر شده بی‌اطلاعیم، اگر چه طبق قانون دادگاه موظف است که جزییات حکم را برای ما ارسال کند اما چون تاکنون این کار را نکرده‌اند، هفته آینده من به همراه دیگر وکلای این پرونده برای مطالعه حکم صادر شده به شعبه اول بازپرسی دادسرای کارکنان دولت که این حکم را صادر کرده مراجعه خواهیم کرد تا ضمن اطلاع از جزییات، بتوانیم لایحه اعتراضی خود را آماده کنیم.
پدر زهرا در حالی که از صدور این حکم بسیار متاسف بود، گفت: "امیدم قبل از همه به خدا و پس از او به همه وکلای عدالت طلب و مدافعان حقوق بشر است که در برابر این حکم سکوت نکنند. ما بیش از دوهزار و پانصد وکیل در این کشور داریم که امیدوارم در برابر این حکم ناعادلانه سکوت نکنند."
پیش از این در تیرماه سال گذشته، بازپرس شعبه سوم دادسرای عمومی و انقلاب دادگاه همدان پرونده مرگ دکتر زهرا بنی‌یعقوب را مختومه اعلام و برای متهمان این پرونده قرار منع تعقیب صادر کرده بود که با اعتراض خانواده بنی‌یعقوب و با دستور آیت ‌الله هاشمی‌شاهرودی، رییس قوه قضاییه این پرونده برای رسیدگی مجدد به تهران ارسال شد.
به گفته پدر زهرا در رای صادره از سوی جعفری مصلح، بازپرس دادسرای همدان که، نوزدهم تیرماه سال گذشته به مادر زهرا در خانه‌شان در جنوب شهر تهران ابلاغ شده بود، مرگ دکتر زهرا، خودکشی عنوان شده بود.
در متن رای صادره آمده بود: "با توجه به اینکه اصلا جرمی واقع نشده و وقوع قتل عمد منتفی است، برای همه متهمان پرونده قرار منع تعقیب صادر می شود."

دادسرای کارکنان دولت در ابلاغیه امروز خود به خانواده بنی‌یعقوب اعلام کرده است که برای اعتراض حداکثر ده روز فرصت دارند.

۱۳۸۸ فروردین ۲۷, پنجشنبه

به خورشید بگو دیرتر طلوع کند

پدرش نوشته بود:

«دختر من دلارا دارابي متهم به قتلي ناکرده است. او گناه کس ديگري را به دليل قلب مهربانش به عهده گرفته و به نوعي خود را آلوده اين پرونده کرده است. دفاع من از او نه بدليل اينکه او فرزند من است٬ دفاع من از او دفاع از حقيقت و دفاع از عدالتي است که در اينجا وجود ندارد. من خواهان اجراي عدالت هستم و دلاراي من دو سال است که اسير کساني است که هيچ بويي از انسانيت و عدالت نبرده‌اند.
من سه سال پيش٬ وقتي از ماجرا مطلع شدم٬ خودم دخترم را تحويل دادگاه و تحويل قانون دادم. قانون و قوه قضاييه اي که اکنون با تمام وجودم لمس مي کنم که در آن هيچ عدالتي نيست.
امروز بچه من نه فقط بدليل محکوميت به اعدام جانش در خطر است٬ بلکه بدليل رفتاري که در زندان شماره ٢ نسوان رشت با او مي کنند٬ نيز جانش در خطر است. بچه من حق دارد که شکنجه نشود٬ حق دارد که در زندان از استاندارد رفاهي و غذايي خوبي برخوردار باشد. اما در اينجا از اين امکانات اوليه خبري نيست. غذاي کافي به او نمي دهند. خرج اين بچه را ما ميدهيم. اما اجازه نداريم ملاقاتش کنيم. همين امروز که با شما حرف مي‌زنم٬ من و مادرش و خواهرانش به ديدن او رفتيم٬ ولي باز به بهانه‌اي اجازه ديدن او را نداشتيم.
من مي‌گويم فرزند دلبند مرا در يک قفس آهنين بگذاريد و کليدش هم دست خودتان باشد٬ فقط اجازه دهيد که روحش تا اين حد آزار نبيند. اجازه دهيد که خود ما از او مراقبت کنيم. اجازه دهيد که به او دفتر و قلم و کتاب و کاغذ بدهيم و اجازه دهيد که او مشغول نقاشي کردن باشد. او تنها کتاب و و دفتر و مداد و وسايل نقاشي را مي‌شناسد.
در اين مملکتي که من در آن نفس مي‌کشم٬ بويي از عدالت نشنيده‌اند و من عدالتي را تجربه نکرده‌ام. من از انسانهاي بشردوست٬ از وجدانهاي آگاه مي خواهم که کمک کنند٬ دلارا آزاد شود. دلارا فقط يک نمونه است هزاران مثل دلارا در زندانها هستند.
دختر من در زندان هم جانش در خطر است. بارها و بارها نامه نوشتم و خواهان بهبود شرايط و استاندارد زندان شدم٬ جواب سربالا گرفتم و يا به من هم توهين کردند. من خواهان انتقال دخترم به يک زندان ديگر هستم. به اين خواست کوچک هم وقعي نمي نهند. دلارا ميگويد در اين زندان راه رفتن من٬ خوراک خوردن من٬ نقاشي کردن و حرف زدن و خوابيدن من با توهين و عکس العمل زشت روبرو مي شود. در اينجا براي ٢۰۰ نفر يک توالت داريم و اعتراض به اين وضع با مجازات روبرو مي شود. آيا اين وضع براي يک جوان ٢۰ ساله قابل تحمل است؟
ما الان اجازه نداريم يک وعده غذاي خوب به دخترم برسانيم و آخرين ملاقاتي که ما با دلارا داشتيم او از بوسيدن مادرش امتناع کرد و مي‌گفت٬ اينجا پر از ميکروب است. نمي‌خواهم بيماري‌هاي احتمالي را که گرفته‌ام به شما منتقل کنم.
با ديدن اين اوضاع و با شنيدن اخبار رفتار غيرانساني با دخترم٬ شبها خواب ندارم. من پدر دلارا دارابي سه سال است که زندگيم بر باد رفته است. کار و کاسبي را ول کرده‌ام و افتاده‌ام دنبال اين پرونده. براي اجراي حق و عدالت و در دفاع از انسانيت. من در اين کارها از وجدان دفاع مي‌کنم و از حق و عدالت. به من و به ما کمک کنيد تا عدالت را اجرا کنيم. در اينجا بويي از عدالت و انسانيت نيست.»


از این نامه مدت‌هاست که می‌گذرد.

دلارا تنها 4 روز فرصت نفس کشیدن دارد، با همه‌ی تلاش‌ها و ادله بازهم حکم برای 4 روز دیگر به اجرا درخواهد آمد.

کاش می‌شد به زمان هم حکم داد؛‌ حکم ایست.

۱۳۸۸ فروردین ۲۰, پنجشنبه

تو خالی‌تر از آدمک‌ها

نمی‌دونم حکم رو کدومیک از برادران معصوم به دستت دادند یا وقتی با دست دیگرت موس کامپیوتر فروشنده رو قدرتمندانه در دستات گرفته بودی چه حسی داشتی.
چهره‌ی مستاصل صاحب فایل‌های توی کامپیوتر احساس پیروزی بهت داده بود یا داشتی حس کنجکاوی خودتو آروم می‌کردی.
قدرت و پیروزی لذت‌بخشه می‌دونم.
لبخندت شبیه وقتی بود که با همین لباس مقدس! یا در ساعت‌های دوری از خدمت در لباس شخصی به امثال من تحویل می‌دادی.
نه برادر عزیز، نه تو که مامور و معذور بودی و نه اون برادر عزیزتر از تو که حکم رو داد دستت و نه اون عزیزترترهایی که حکم صادر کردن مقصر نیستید،‌ مقصر همون پستیه که من دو تا قبل‌تر از این نوشتم.
مقصر ما "زن"‌ها هم نیستیم که اگر تقصیری بود باید به خالقمون می‌گرفتیم که چرا ماها رو این‌جوری خلق کرد که شما حتی نتونید به ماکت‌های مانتو پوشیده هم رحم کنید.
تقصیر از اخلاقی‌ست که در جامعه‌ی بیمارگونه‌ی ما رایج شده، مقصر قدرتمندانی هستند که به دست خود به حاکمیت رسیدند تا دل از مدل لباس و فکر مردم هم نکشند.
مامورید و معذور؛‌ این لبخندها هم هدیه‌ی قدرت کاذب شما از طرف وجدان همیشه خوابتان است.

۱۳۸۸ فروردین ۱۷, دوشنبه

رنگی یا سیاه و سفید؟





دوست عزیزی می‌نویسد:
"وطن یعنی آرامش، یعنی نگران زندگی نبودن، مهم نیست در جائیکه هستی بدهکار باشی یا نباشی،‌ ...، مهم این است که آرام باشی و هیچ‌کس و هیچ‌جا مزاحم آرامشت نباشه حتی اگر وجودت را، فکرت را و آئینت را برنتابد. وطن یعنی آرامش."

و من می‌گویم:
چه تلخ است عزیز.
در حالیکه کلماتت عین باورمان است،‌
چه تلخ است که این وطن،‌ زادگاهت و خاکت نباشد.

آرامش و عدالت را در جائی‌ جست‌وجو کنی که باید برای هماهنگ شدن با محیطش ماه‌ها و شاید سال‌ها تلاش کنی.
غم غربت و تلخی بی‌همزبانی را مزه‌مزه کنی و پلاک سیاه ملیتت را به ظلم دیگران بر گردن آویزی.

از بازی "وطن"، مدت‌ها می‌گذرد و من هم در صدد بازی دوباره نیستم.

سال 85 با دختری آشنا شدم با تنها یک نام و یک طومار پرونده‌ی به ظاهر سیاه که خود را در میان رنگ‌ها گم کرده بود یا شاید می‌خواست دوباره خویشتن را پیدا کند.

حبس میله و کاغذ و رنگ و زغال بود.

با نقاشی‌هایش زندگی کردم، اشک ریختم و سعی کردم به او نه به عنوان یک زندانی یا قاتل که به عنوان یک "انسان" نگاه کنم تا بلکه بتوانم آدمی را بدون در نظر گرفتن پرونده‌هایش درک کنم.
خبر نمایشگاهش را خواندم و به خیر مقدمش امید بستم.

برای مدتی صداهایی برخاست،‌ فریادهایی شنیده شد و قلم‌هایی به حرکت درآمد اما مثل روزگار ما این تلاش‌ها نیز در میان هزارها میله‌ی حبس گم شد و شاید کمرنگ.

چوبه‌ها ساخته شد و انسان‌ها قربانی شدند،‌ یا به جرم‌های حقیقی اما قابل گذشت یا به جرم‌های ساختگی اما قابل دادخواهی.

چاله‌های سنگسار گود شد و عشق به باران سنگ گرفتار گشت.

پشت میله‌ها همه پر شد از قلم و فریاد و ... سکوت.

بچه‌ها بی‌پدر و بی‌مادر شدند و پدر و مادرها بی‌فرزند.

امشب اما خبر "حکم اعدام"‌ دلارا دارابی بازهم صداها،‌ فریادها و قلم‌ها را به حرکت واداشت تا خبر از بی‌عدالتی در "وطن" دهند.

دختری که نه چپ دست بود و نه دوره‌های ورزش رزمی گذرانده بود و بازهم تنها به جرم عاشقی، گناه معشوق را به گردن کشید و سعی کرد با رنگ‌های مصنوعی سیاه و سفیدی زندگی واقعیش را روح بخشد.

اما کو دادخواهی که این ظلم را فریاد زند؟

آری دوست من
وطن یعنی جائی‌که در آن آرامش باشد و هر روز و هرشب نگران شنیدن خبر دستگیری یا اعدام یا سنگسار عزیزی نباشی،‌ وطن یعنی جائی‌که هیچ آدمی خود را محبوس در رنگ یا سیاهی و سفیدی نبیند حتی اگر خود مملو از سیاهی باشد.
وطن یعنی جائی‌که در آن گوشی برای شنیدن فریاد باشد و عدالتی برقرار.

ما در وطن "خود" زندگی می‌کنیم به دنبال روزهایی آرام که در آن خبر فاطمه‌ها و دلاراها را نشنویم. به دنبال روزهایی هستیم که اگر افسانه‌ها برای حفظ پاکدامنی با شهامت جلوی مرگ ایستادند ظالمان، شهدا محسوب نشوند.

ما به دنبال وطن می‌گردیم حتی اگر بی‌وطن‌ترین باشیم.

۱۳۸۸ فروردین ۱۳, پنجشنبه

گس اما تلخ

"به مرد جماعت اعتماد نکن"
"مردها جنبه ندارند"
!!
و هزار و یک جمله‌ مشابه که یا از ما شنیده‌ شده یا ما خود شنونده بوده‌ایم.
هیچ‌کجا هم نه خواندیم و نه شنیدیم که دلیل این همه بی‌اعتمادی یا نسبت خستگی ما زن‌ها به مردها از کجا آغاز شده است.

به دنیا که آمدیم یا شیرینی دادند یا غصه خوردند که چرا پسر نشدیم و نمی‌توانیم نام پدر را ادامه دهیم.

آن‌هایی که شیرینی دادند یادشان رفت که روزی این دخترک ملوس بزرگ می‌شود، کودکی پر ماجرایی می‌گذراند و یک روزی به بلوغ می‌رسد تنها چیزی که می‌دانستند فکر به تحویل سالم آن‌ها به کسی بنام شوهر بود و آن عده‌ای هم که غصه‌ پسر نشدن ما را خوردند بازهم به همین فکر می‌کردند.

روزها گذشت و این دخترک ملوس که عروسک نازی بود که هر روز موهایش را به مدلی می‌بستند و هر روز لباسی زیبا به تنش می‌کردند بزرگ و بزرگ‌تر شد،‌ به او یاد دادند که نباید با پسرها در ارتباط باشد و از یک سنی به بعد باید خودش را بپوشاند تا مورد هجوم نگاه زننده‌ پسران همسایه و فامیل قرار نگیرد،‌ بی‌خبر از آن‌که او از دختر بودن خود ناخواسته خجل خواهد شد.

و این خجالت سکوت دائمی او را به همراه خواهد داشت،‌ سکوتی آمیخته از ترس و انزوا و اضطراب!

شاید بسیار معدود باشند زن‌ها و دختران امروز که در کودکی و خردسالی گرفتار نگاه هوس‌باز و لمس تن پاکشان توسط پسران یا مردان امروز قرار نگرفته باشند.

کودکی که از همان ابتدا شهوت را بی‌آنکه بشناسد در سکوت وهم‌آمیز خود با اشک پاسخ داده است و کلمه‌ای بر زبان خود نرانده است.

گذشت تا دخترک بالغ شد،‌ خیابان‌ها پر بود؛ مشتریان تن یا مشتریان آینده
بازهم در سکوت ادامه داد؛
دل داد و دلسرد شد، دل باخت و خسته‌تر از قبل ایستاد
شکست خورد و بازهم عاشق شد

هر قدمی که خارج از مدرسه و خانه برمی‌داشت گوشش با شنیع‌ترین کلمات نواخته می‌شد که تن را همزمان با روح او آزار می‌داد.
چه بسیار مردان متاهلی که او را قربانی خامی،‌ هوسبازی یا خلأهای خود نکرده بودند و چه بسا از روزهایی که او نادانسته خلأ خود را در فضای خالی زندگی دیگران جست‌و‌جو می‌کرد.

چه روزهایی که او شاهد روابط برادران یا پدرش با امثال خود نبود و بازهم سکوت می‌کرد و اگر فریادی برمی‌آورد پیامی جز "تفاوت دختر و پسر"‌ دریافت نمی‌کرد.

برای فرار از نگاه‌ها و طعنه‌ها و خیانت‌های تن و روح به آغوش بازهم مردی پناه برد که او را کلبه‌ آرزوهای خود می‌دید،‌ مردی که شاید تنها او در میان همه‌ مردان پاک مانده باشد.

چه بسیار دختران و زنانی که در محیط‌های بسته به دنیا آمدند، بزرگ شدند و به خانه‌ مردی منتخب خانواده رفتند و در وسط بازی یا دچار شک و تردید شدند یا گرفتار عقده‌های تنهایی خود.

و چه بسیار زنانی که در پایان قصه‌ بودنشان بازهم به اول بازی بازگشتند.
و خوشا به حال آنانی که پایان قصه‌شان با "صداقت" همراه بود.

اما "زنان" و "دختران" امروز یا فردای ما هیچ‌کدام خاطرات تلخ کودکی یا بلوغ و شاید بعد از ازدواج را فراموش نخواهند کرد و تنها "عبور"‌ را آموخته‌اند.

آیا بازهم مجالی برای تردید در نگاه "زن" به "مرد" باقی خواهد ماند؟

ما همه زنانی هستیم که یا شکست خورده‌ایم یا سعی در اثبات خود داریم یا ایستاده‌ایم تا ثابت کنیم ما هم انسانیم و می‌خواهیم زنده باشیم و زندگی را مزه‌مزه کنیم.

به جرات می‌گویم طعم تلخی که در این نوشته است را شاید مردان "امروز" ما بفهمند اما درک و لمسش از آن‌ها توقعی بی‌جاست.

این ماییم؛ انسان‌هایی یا تن‌باخته یا روح سوخته که سعی در اثبات "انسان" بودن خود داریم در دنیایی که هر روز آرزو داریم کاش کلیدی داشت برای پاک کردن تمامی نقاط سیاه زندگیمان