۱۳۸۷ آذر ۶, چهارشنبه

واکنش پنجم


یک
صدای لرزانش از پشت صفحه‌ی مانیتور دلم را به درد آورد.
بازهم همان فضا و همان حرف‌های قدیمی که حاکی از خستگی و یکنواختی بود، داستان تلخ خیلی از ما. احساس مفید نبودن و غرق در روزمرگی شدن. با این‌که شاغل بود اما باز هم خواسته‌ی دلش جای دیگری بود و او جای دیگر. سالی یک‌بار هم‌دیگر را می‌دیدیم و هر سال همان حرف‌ها.

دو
این‌دفعه قصه‌ همان قصه بود؛ اما نقش اول فرق داشت. دوباره شکایت از یکنواختی زندگی و احساس تلخ روزمرگی.
اندکی تلخ‌تر و این بار، غم غربت و تنهایی هم چاشنی همه‌ی دردها شده بود.

سه
بازهم قصه همان قصه با نقش اولی دیگر.
درس و کار هست اما زمینه برای پیشرفت نیست،‌ قرار گرفتن کنار مردی که هر روز بیشتر از قبل پیشرفت می‌کند و احساس یک‌جا ماندن بیشتری به من القا می‌شود.

چهار
به یاد خودم افتادم، روزهایی که با کابوس بی‌کاری می‌خوابیدم و با ترس از بی‌هدفی بیدار می‌شدم.
خوش‌حالیم از پیشرفت همسرم و ناراحتی از درجا زدن خودم، پارادوکس بدی ایجاد کرده بود تا آن‌جا که نه ناراحتی‌ام، ناراحتی بود و نه خوشحالیم خالص بود.

پنج
تنها یک‌بار دیدمش، اما مهر و سادگی‌اش دلبسته‌ام کرده بود، غذای ساده و منزلی پر از صفا. همسرش از دوستان صمیمی‌مان بود، همیشه شکایت از گونه‌ای روزمرگی داشت که خانم خانه گرفتارش بود و عذاب‌هایی که راه زبان را گم‌ کرده بود و جای خود را به اشک و ناله داده بود.
در رشته‌ی مورد علاقه‌اش مشغول تحصیل در مقطع دکترا بود.

من، و همه‌ی آن‌هایی که نام بردم، در کنار همه‌ی روزمرگی‌ها و یکنواختی‌ها تنها و تنهاتر می‌شدیم.


آخرین کتابی که خواندم، «از میان ظرف‌های شسته شده» بود؛ نگاهی به زندگی یک زن از میان همه‌ی زن‌ها. یک زندگی روتین که با وجود دو فرزند یکنواختی بیشتری را همراه دارد.
نگاهی به زندگی اکثر زنانی که یا دوستان ما هستند و یا خواهرانمان و شاید مادرهایمان، نشان‌دهنده‌ی یک حقیقت تلخ است: رسیدن به «پوچی»

من از جامعه‌ای که در آن بزرگ شدم حرف می‌زنم، نه از اروپا یا آمریکایی که یا در فیلم‌ها دیده‌ایم یا سفری کوتاه داشتیم. من از جایی حرف می‌زنم که در آن به دنیا آمدم، کودکی، نوجوانی و جوانی خود را گذرانده‌ام.
جامعه‌ای که خواسته یا ناخواسته، حس جنس دوم بودن را به تک‌تک ما القا کرده است.

خواندن ای‌میل‌ها و نامه‌ها و شنیدن درددل دوستان و حرف‌های دل خودم همه نشان از جو مردسالار کشورم دارد. فضایی که زمینه‌ برای پیشرفت مرد در آن بسیار بیشتر از زن است و دیدگاه‌هایی که بازهم خواسته یا ناخواسته زن را تنها در جایگاه همسر و یا مادر می‌خواهد.

اما اگر بخواهیم به درد دل‌های همین همسران و یا مادران گوش دهیم،‌ چیزی جز یکنواختی و پوچی عایدمان نخواهد شد.‌ من از اکثریت زن‌ها حرف می‌زنم، نه از استثناهایی که بازهم خواسته یا ناخواسته توانسته‌اند یا زمینه‌اش را داشته‌اند تا از این آفت دور بمانند. من از زنان تحصیل‌کرده می‌گویم و نه از کوچه پس کوچه‌های شهرمان.

عدم توانایی و یا نداشتن زمینه برای پیشرفت، ما را به جایی می‌رساند که حس عدم مفید بودن برای خود،‌ زندگی و جامعه‌مان را به دنبال دارد.

مشکل نه از زن بودن ماست و نه از ناتوانیمان، اشکال به جامعه‌ای وارد است که نه تغییری را پذیراست و نه برای مساله‌های زنانش نگرانی دارد. مشکل از جامعه‌ایست که به زن اجازه‌ی انسان بودن و بعد زن بودن را نمی‌دهد. مشکل از جامعه‌ایست که توسط مردانی اداره می‌شود که برای تصویب لایحه‌ی خانواده تلاش می‌کنند، نه برای برطرف کردن مشکلات همسران و دخترانشان.


جامعه‌ای که من و تو در آن بزرگ شدیم، جامعه‌ای بیمار است. اگر خود به فکر نجات خویشتن نباشیم، کسی حتی نگران ما هم نخواهد شد.


۱۳۸۷ آذر ۱, جمعه

شب پرپر زدن چلچله‌ها

اول آذر امسال هم گذشت.

سال‌ها پیش شهرمان شاهد آغاز پیشرفت مردم و صدای نفس کشیدن بود. نه دیو نشکستنی بود و نه زنجیرهای سنگین با گوی‌های آهنین کار می‌کردند.
مردم آرام آرام یاد می‌گرفتند که حرف خود را بزنند و به حرف بقیه حتی اگر مورد قبولشان نیست هم نیز گوش بدهند.

جوان‌ها جوان بودند و آن‌همه انرژی در راستای پیش‌رفت و ادامه‌ی یک آغاز هر روز بیشتر و بیشتر می‌شد.

اما یک روز صبح در آغاز آخرین ماه پائیز همه‌ی شهر در شوک و ترس و تردید فرو رفت و از همان روز بود که دیگر نه مردم روی آرامش را دیدند و نه حرف‌ها حرف شد.

از همان روز علنی شدن سلاخی، استفاده از چاقو و زور به جای بازو و فکر مد روز شد تا جائیکه سال‌ها بعد یکی از تلخک‌های سلطان نشکستنی همان لوازم سلاخی تبلیغ و بیان قهر را جایگزین زبان مهر ‌کرد غافل از آن‌که لبه‌ی کلمه بر‌ّنده‌تر از سلاح و مهر مطلوب‌تر از قهر است و مردم هنوز تفاوت این دو را به خوبی حس می‌کنند.

مثل سریال‌های تلویزیونی درک و پوآرو و هلمز زندگی مردم غرق در قتل‌های زنجیره‌ای شده بود،‌ قتل‌هایی که با پروانه و داریوش به اوج سروصدا رسید و شاید با خوردن داروی نظافت پایان یافت. دیگه نه از پوآرو خبری بود و نه درک با پالتوی زیبایش توی شهر می‌گشت،‌ نه از هلمز و دستارش کسی خبری داشت.

هنوز صداهایی بود که از نفس نیافتاده باشد و هنوز اجازه‌ی انتشار کلمات و عقیده وجود داشت،‌ هرچند که صداها یکی‌یکی یا ساکت شدند و یا ساکتشان کردند.

چشم‌ها به حرکات کسی دوخته شده بود که مردم برای آمدن او شهر را آذین کرده بودند و با آمدن اسمش شیرینی پخش می‌کردند.

اما هزار حیف که نجابت مقابل وقاحت قرار گرفت و سکوت در مقابل دشنام.

دیو شکستنی بعد از مدت‌ها سکوت و نظاره به میان میدان آمده بود و با شمشیر بزرگی که روزی مردم به دستش داده بودند یا زبان‌ها را برید و یا سرها را.

حالا از آن روزها سال‌ها می‌گذرد.
هنوز اولین روز آخرین ماه پائیز تلخ و خونین است، هنوز صدای سکوتشان شنیدنی است و هنوز استقامت و ایستادگیشان و از همه مهم‌تر آزادمردیشان در دل‌ها امید،‌ شجاعت،‌ خشم و درد را بیدار می‌کند.

سال‌ها گذشته...
نه مردم چشمی به سلطان دارند و نه سلطان نیازی به مردم.
نه آرامش جایگاهی دارد و نه صدایی غیر از فریادهای سلطان شنیده می‌شود.
دنیا به دو قسمت تقسیم شد:
سلطان و ملیجک‌هایش
باقی آدم‌ها.

این شهر نه در افسانه‌ها و نه از قصه‌ی شب بود...
من و تو بودیم و پروانه‌ها و داریوش‌ها
یک سلطانی بود سلاخی می‌کرد و زبان بقیه را ‌می‌برید.

امسال هم اول آذر گذشت و اتفاقی نیافتاد جز آن‌که تبلیغات برای سلاخی علنی‌تر شد و زبان بریدن‌ها بیشتر و حق‌خوری‌ها کلان‌تر.

شاید سال دیگر...
شاید در هوایی دیگر...



۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

دو نگاه ... نیم‌قرن فاصله

به حرمت موی سفید و سنش شلوار گشاد و بلوز آستین بلند پوشیدم، برای اینکه حرفی هم باقی نمونه روسری را سفت بستم به سرم.

کفش پوشیدیم و آماده‌ی رفتن بودیم که با ناباوری بهم نگاهی کرد و گفت:‌ تو این شکلی می‌خوای بیای؟
یک نگاهی به سر تا پام کردم و دیدم هیچ‌جام بیرون نیست، حتی یک تار مو!
گفتم آره، این‌جا که بد نیست...

یک ذره من و من کرد و رفتیم توی ماشین... اما توی ماشین بود که منفجر شد...
باورم نمیشد... با این که لباس گشاد پوشیده بودم و روسریم به شدت سفت بود طوری که لپهام داشت پاره میشد اما بازم حرف بود توش.

حرفهایی مثل این‌که:
1- برجستگی‌های بدن زن نباید مشخص باشه (خوب به خدا ایراد بگیرید که این شکلی ما رو خلق کرده، مگه مشکل از منه که باید مخفیشون کنم؟!)

2- زن خودنمایی را دوست داره، دلش می‌خواد همه تحسینش کنند، اما من تعجب می‌کنم تو که شوهر داری چرا دوست داری بقیه با تحسین نگاهت کنند و خودت رو به دیگران عرضه کنی!!! تو باید توی خونه بشینی و خودت رو برای شوهرت مرتب و خوشگل کنی چون دوستش داری و اونم تو رو دوست داره پس نیازی به تحسین دیگران نداری، آرایش حتی در حد یک روژ لب هم معنی نداره، کسی رو که دوست داری پیدا کردی دیگه! (یعنی من باید توی خیابون کثیف و شلخته باشم و اصلا به خودم نرسم، منتظر باشم تا همسرجان تشریف بیارن و لذت ببرن؟! پس در نظر شما دخترها بیشتر از زن‌ها حق آرایش و آزادی دارن؟)

3- تو یک زنی، و وقتی برجستگی‌های بدنت را به نمایش میگذاری (با یک بلوز و شلوار گشاد!) می‌خوای مردها را جذب خودت کنی، مردها هم فقط سینه، رون و کفل!!! (ادبیات کاملا رساله‌ای) را نگاه میکنند. تو چه نیازی به این داری؟ (منفجر شدم،‌ گفتم به نظر من زن و مرد هیچ فرقی باهم ندارند، مرد هم توی نظر یک زن میتونه جذاب باشه، چرا اونها رو به مد حرکت کنند مشکلی نیست؟ مرد و زن فرقی ندارند هر دو به این دلیل که آدم هستند حس زیبابینی دارند و زیبایی رو دوست دارند، اگر زن برای مرد جذابه بالعکسش هم هست. زن قبل از این که زن باشه یک آدمه درست مثل یک مرد. اگر مردی نگاهش کاملا نگاه جنسیه مشکل از من نیست،‌ مشکل از اون مرده که بیماره.) مگه نگاهی غیر از نگاه جنسی هم روی زن هست؟!!! (پتک بدی توی صورتم خورد.)

4- من اصلا شوهرت را درک نمیکنم،‌ تقصیر از تو نیست،‌ تو زنی ولی تقصیر از شوهر بی‌غیرتته که اجازه می‌ده تو این شکلی بیای توی خیابون. زن من اگر این شکلی بود ادبش می‌کردم!!! (احساس توهین و تحقیر داشت خفه‌ام می‌کرد. گفتم شاید شوهر من هم،‌ عقیده‌اش با من یکی باشه. من دلم نمی‌خواد شما ناراحت باشید اما دلم هم نمی‌خواد برخلاف عقایدم رفتار کنم، من و شوهرم با هم هماهنگیم.)

5- اگر تو میگی که این‌جا این لباس پوشیدن عادی است پس اگر بری توی آمریکا لخت میری و برایت هیچ مهم نیست و هیچ حد و مرزی نداری. (کی گفته توی آمریکا همه لخت هستند؟ بابا به خدا از ایران ساده‌تر و معمولی‌ترند)

6- من و تو از دو سیاره‌ی مختلفیم و همدیگر را قانع نمی‌تونیم بکنیم،‌ (از شدت عصبانیت و ناراحتی تقریبا فریاد می‌کشید و می‌لرزید) من نه به دین کاری دارم و نه به مذهب،‌ نه به عرف جامعه‌ای که توش هستیم،‌ نه حرف‌های تو رو می‌فهمم،‌ من این‌جا هزار و یک آشنا دارم، اگر این شکلی تو رو ببینند برای من بده و چی ‌می‌گن؟ (پس همه‌ی شعارها و آزادی و مقالات و ایکس و ایگرگ زیر پوشش شأن از بین میره؟!)

با عصبانیت از ماشین پیاده شد،‌ همسر گرامی هم که آخر ماجرا رو شاهد بود یک کمی به هم ریخت،‌ آخرش نتونستیم با هم کنار بیاییم و هرکس راه خودش را توی درگیری‌ها و عصبانیت‌هایش ادامه داد و رفت.

باورم نمی‌شد که کسانی به راحتی می‌تونند حرف از آزادی و شأن و مقام زن بزنند، به راحتی می‌تونند بگن زن و مرد هیچ فرقی با هم ندارند و در این عقیده مدعی هم باشند و به همین راحتی برای شأن و مقام خودشون آدم دیگه‌ای را تا این اندازه خوار و ذلیل کنند.

احساس جنس دوم بودن را با تمام وجود درک کردم... هرچند مدام این جمله در ذهنم بود که نسل‌های گذشته رو نمیشه تغییر داد و یا حتی در عقایدشون تردید ایجاد کرد مخصوصا اگر درگیر مساله‌ی شأن هم باشند.

زن را آدم می‌دونند اما آدمی که باید منتظر شوهر خودش باشه و زیبایی را فقط برای اون آدمی بخواد که خدا کمک کنه مثل نسل‌های قبلی فکر نکنه.

و نکته‌ی مهم‌تر:
«ما آدم‌ها هرچقدر هم تحصیل‌کرده و هرچقدر هم با فرهنگ و هرچقدر هم با درک و امروزی باشیم، یک مساله برای همیشه بر ما سلطه داره؛ شأن»

۱۳۸۷ آبان ۲۳, پنجشنبه

یک پیشنهاد: جنبش خاطره‌نویسی

عشا مومنی آزاد شد ...

این خبر مثل همه خبرهای دیگر منتشر شد و خوشحال شدیم و حال؛ لابد منتظر می‌مانیم تا خبر بازگشت و آزادی دیگران را نيز بشنویم و این داستان ادامه دارد ...

سالهاست که مباحث فكری خوبی درباره حقوق زنان و حقوق بشر در ایران مطرح و در نشریات و سایت‌ها منتشر شده است، اما نتیجه اين مباحث را نه تنها در حکومت ندیده‌ایم و آمار بازداشت‌ها یا قوانین تبعیض‌آمیز بالا رفته است؛ بلکه طرح آنها در مردم و جامعه هم تاثیر چندانی نداشته است.
دلیل عدم تاثیرگذاری این مباحث در جامعه البته قابل فهم است چرا که مباحث فکری از حوصله مردمی که درگیر نان شب خود هستند، خارج است و هم اینکه تمامی مردم اهل فکر کردن و مطالعه نیستند.
به نظرم می‌توانیم یک جنبش خاطره‌نویسی راه بیاندازیم؛
«خاطرات زندان»

به قول نلسون ماندلا «اگر می‌خواهیم بفهمیم یک حکومت چقدر عادلانه و انسانی رفتار می‌کند، باید از وضعیت زندان‌هایش بپرسیم، همانجا که از دید مردم پنهان است».

همه مردم قصه را خوب می‌فهمند. کافیست همه کسانی که به زندان رفته‌اند (که متاسفانه کم هم نیستند) خاطرات زندان خود را منتشر کنند. البته معلوم است که امکان انتشار خاطرات در ایران وجود ندارد؛ اما اینترنت و وبلاگ خوشبختانه هست و حتی کسانی که در ایران هستند هم می‌توانند با کمی احتیاط بنویسند و واقعیت را منتشر کنند.

پیش از این, چنین خاطراتی منتشر شده است مثل خاطرات تاثیرگذار احسان نراقی از دو سال زندگی‌اش در اوین که با نگاهی ساده و در عین حال ژرف نگاشته شده است. در دولت اصلاحات که آزادی‌ها بیشتر بود، کسانی مثل ابراهیم نبوی نیز توانستند خاطراتشان را منتشر کنند که این خاطرات از ده‌ها مقاله تاثیرگذارتر بود.

چه خوب است اگر اولین کاری که عشا مومنی بعد از بازگشت به خانه‌اش انجام می‌دهد، نوشتن خاطرات زندانش باشد؛ زیرا این تجربه‌ها شخصی نیست، بلکه حقایقی است که سر راه برخی قرار گرفته است.

این حق نسل ما و نسل‌های بعدی‌ست که حقیقت را بی‌پرده بدانند.

۱۳۸۷ آبان ۱۷, جمعه

من گمشده, گم‌تر شدم

بلوز قهوه‌ای و شلوار قهوه‌ای‌ترم رو پوشیدم و کاپشن کرم رو برای فرار از سرمای زخم زبون‌ها و درد زمونه تنم کردم.
بند کتونی قهوه‌ای طلاییم رو محکم بستم...
راه افتادم از سرپائینی خونه سرخوردن، به دنبال خود گم‌شده‌ام.
صدای چاووشی با آهنگ "سنگ صبور" توی گوشم بود و موبایلم روی ویبره...
عینکم را از شدت داغی آفتاب زدم؛ نمی‌دونستم باید داغی آفتاب رو باور کنم یا سرمای دستام و انجماد درونمو...
رسیدم به اتوبان... گم‌تر و پوچ‌تر از همیشه.
از اتوبان رد شدم و بین دو تا میله‌ی تیرآهن که نمی‌دونم مال برق بود یا تلفن نشستم... زل زدم به ماشین‌هایی که رد می‌شدن.
من گم بودم و آدم‌ها تشنه‌تر از همیشه نگاهشون روی صورت و تنم می‌لغزید... اما هیچ‌کدوم خیسی زیر عینکو نمی‌دیدن...
ماشین‌هایی که پشت‌سرهم ترمز می‌زدن تا شاید نگاه نیاز‌آلوده‌شونو پاسخ بدم... و من گم‌تر و گم‌تر می‌شدم...
به یکی‌شون زل زدم... وایساد و نگام کرد... من نگاه می‌کردم و خستگیمو می‌ریختم توی صورتش و اون‌هم تشنگیش به سوال تبدیل می‌شد...
نفهمیدم چی شد که رفت ...
بدون حتی کلمه‌ای زیاد و کم...
من مردونگی‌ اون‌ها بیشتر لهم می‌کرد و سوال‌هام زیادتر میشد و گم‌تر و گم‌تر می‌شدم...
امروز هم بین قدم‌هام پیدا نشدم...
امروز هم خودمو با هر قدم بیشتر گم کردم...
نمی‌دونستم باید زن بودن و آدم بودن را قبول کنم یا توقعم را بیشتر کنم ... توقعی که فقط و فقط از خودم داشتم... ورای زن بودن... تنها به رسم انسان بودن.
اما بازم نفهمیدم کدوم انسان حقیقی‌تره... انسانی که ازش توقع کامل بودن داریم.. یا انسانی که باید همونی که هست رو باور کنیم...

۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه

حوا؛ از فرش تا عرش

هنوز هم گیجم و باور نمی‌کنم...


روزگار آدم:
از کودکی، «جنسیت» و «مونث بودن» در پس‌زمینه‌ی تمام افکارم ریشه داشت.
تفاوت‌هایی که از نظر قدرت، هیکل و توانایی انجام کارها با پسرهای هم‌سن و سال داشتیم، در منزل هم پدر جایگاه ویژه و غیر قابل نفوذ خود را داشت.
مامان بازی ما مورد تمسخر پسرانی قرار می‌گرفت که ما آرزوی هم‌بازی شدن در تیم فوتبالشان و یا همراهی‌ با آن‌ها در صف‌های طولانی سینه‌زنی شب‌های محرم را داشتیم.
هرچه بزرگ‌تر می‌شدیم، این تفاوت‌ها ملموس‌تر می‌شد، حجاب و فرم‌های اجباری مدارس، خجالت از ابروهای پرپشت و سبیل‌های ناگهانی دوران بلوغ و ...
اهمیت زیبایی ظاهری و فیزیک مناسب،‌ همه و همه ما را به سمت «خود کم‌بینی» هدایت می‌کرد.
مشاهده‌ی دختران زیبا با ابروان برداشته و لب‌های بدون سبیل و رژهای صورتی کم‌رنگ و دستانی که مخفیانه در دستان پسران پر هیجان و جذاب محل، گره خورده بود، حسرت شب‌های ما بود.
درس‌ها را به عشق شاگرد اول شدن و یا به اجبار «الف تا ی» می‌خواندیم و کم‌کم به جمع پنهان‌کاران راه پیدا کردیم.
عشق‌های داغ و تصور لباس عروسی به همراه هر پسری که وارد زندگی ما می‌شد، کنترل‌های شدید خانواده بر تلفن‌ها و گردش رفتن‌های ما را به دنبال داشت.
دوستی‌‌هایی که باید با معیار خانواده هم‌خوانی داشته باشند.
این‌ها همه و همه دختر را به عنوان موجودی استثنایی و خاص نشان می‌داد که زیباست و این زیبایی گناه همیشه و حرام ناخواسته‌ی اوست.
خواستگارهای متعددی که آمدند و رفتند،‌ یا انتخاب نمی‌شدیم و یا انتخابشان نمی‌کردیم، نشست‌هایی که پر بود از بحث‌های طولانی درباره‌ی ارزش‌های ما اعم از زیبایی و هنر و تحصیلات تا حجب و حیا و به قول معروف «آفتاب مهتاب» ندیده بودنمان که خود مهمترین ارزش محسوب می‌شد.
پسرانی که خود ختم روزگار بودند و برای همسری، تنها دخترانی را انتخاب می‌کردند که مردی را جز پدر و برادر خود در زندگی ندیده باشند؛
تا خود اولین کسی باشند که به حریم تن و روح «زن» وارد می‌شدند.
نگاهی به زندگی خسته‌کننده‌ی مادرهایمان که برای فرار از محیط‌های مردسالار و مردپرست خانواده یا به محل کار پناه برده بودند یا به جمع‌های دوستان خود؛ همه و همه باعث ترس از همسر شدن را در پی داشت.
ایستادن پای عشق‌های خیالی و گاه حقیقی و تحقیرها و توهین‌ها و تهمت‌ها؛
همه ما را از «زن» بودن بیزار می‌کرد.
و همه‌ی تندبادهایی که تن و روح زنانه‌ی ما را زیر ضربات سهمگین خود خرد می‌کرد...
و این ما بودیم که به جرم زن بودن، تاوان مرد بودن باقی را پس می‌دادیم.


انگار یا اطلاعات ما درست نبود و یا جو حاکم بر جامعه، ما را به بیزاری رسانده بود و گاه هر دو با هم هم مسیر می‌شدند.
و «ای‌کاش»‌هایی که بر لب‌های همه‌مان پینه بسته بود.



روزگار حوا:
هر دو می‌دویدیم، از صبح تا عصر؛‌ هر یک برای رسیدن به ایده‌ال خود و تلاش برای بهتر بودن. خستگی‌هایمان را بعدازظهرها پشت در خانه‌ای که آرزوی هر دوی ما بود جا می‌گذاشتیم و کلبه‌ای که با هم ساخته بودیم را از عطر تن و روح هم پر می‌کردیم.
«زن» شده بود پناه خستگی‌های مرد و تلخی‌های روزگار را با لبخند خود به آرامشی عمیق مبدل می‌ساخت.
«زن» قرار بود مادر هم بشود، قرار بود شادی و عشق بیشتری را میهمان خانه کند،‌ قرار بود ثمره‌ی لذت تن و روح را در قالب پاک‌ترین و صادق‌ترین موجود روی زمین به همه (و قبل از دیگران به خودش) هدیه کند.
نه ماه از تن و روح خود در لکه خونی دمید تا «دوست‌داشتنی‌ترین موجود روی زمین» به دنیا بیاید...


هفت سال از آن تجربه گذشته!
هنوز هم گیجم و باور نمی‌کنم.
زنی که اکثر دوران کودکی،‌ نوجوانی و گاه جوانی خود را در تبعیض و تحقیر سپری کرده بود، تنها پناه خستگی‌های مردی شد که سالها به قدرت او غبطه می‌خورد.
بزرگترین معجزه‌ی بشر نصیب او بود و عظیم‌ترین حس یک مرد‌ را که پدر شدن است، همین «زن» به او بخشید؛ معجزه‌ای که تنها و تنها از عهده‌ی همان زنی بر ‌می‌آید که روزی برای بازی در نقش مادر بچه‌های محل، مورد تمسخر واقع می‌گشت.
لبخندش تمامی بی‌قراری‌های مرد را به قراری مملو از عشق تبدیل کرد.
بهترین خطابه‌های عاشقانه در مورد او بکار برده شد و اساطیر دنیا برای رسیدن به دل «زن»، سخت‌ترین راه‌ها را پیموده و دشوارترین پرسش‌ها را پاسخ گفتند تا شاید از میان آ‌ن‌ها تنها یکی به گنجینه‌ی دل او راه یابد.
بزرگ‌ترین مردان جهان در اسارت عشق یک «زن» از تمامی جاه و منزلت و اعتبار خود چشم‌پوشی کردند تا گوشه چشمی از او ببینند.
هزاران عارف و عالم در مدح تنی که روزی از داشتنش خجل بود و روحی که از لطافت آن بیزار بود دیوان‌ها شعر سرودند..


مارک تواین در کتاب«آدم و حوا» می‌گوید:
«گناه اول بشریت چیدن سیب جاودانگی توسط حوا نبود.‌ اولین گناه عدم همراهی آدم با حوا در چیدن آن سیب بود.»


میان این «زن» و «زن»ی که کودکی‌ها و نوجوانی‌های ما را پر کرده گسلی عظیم نهاده شده است همان‌طور که میان همین «زن امروز» تا «زن فردا»یی که باید از کتاب‌ها و نقدها و نوشته‌های امروزمان به واقعیت تبدیل شود... و می‌شود.
حال تقصیر از جو حاکم بر جامعه است و یا اطلاعات غلط ما و یا شاید «انسان» بودن و «متوسط» بودن ما؟


هنوز هم گیجم و باور نمی‌کنم!
منی که سال‌ها با احساس «جنس دوم»بودن زندگی کرده‌ام،
چگونه بزرگترین معجزه بشریت نصیب من شده و چگونه آرامش «مرد»م به آرامش چشم‌های من گره خورده است؟


شاید بشود این‌گونه گفت که همه روزها، روزهای حواست...